این چنین

ساخت وبلاگ

دوست صمیمی ۱۰-۱۲ ساله ای دارم که وقتی میببنمش انقدررر باهم صحبت میکنیم که گذر زمان رو نمیفهمیم. بعضا موضوعاتی که باید راجع بهشون باهم حرف بزنیم رو همون اول مینویسیم و اولویت بندی میکنیم که بدونیم کدوم موضوع مهمتره اول درمورد همون صحبت کنیم. انقدر هم میایم بین صحبت همدیگه که معمولا سر اینکه کی بیشتر حرف بزنه دعوامون میشه. این درحالیه که اکثرا بهم میگن چقدر کم حرفم. راستش از مصاحبت باهاشون لذت نمیبرم :)

من هرگز در جمع خانواده خودم بدگویی کردن از کسی رو نشنیدم. اما از زمانیکه ازدواج کردم تو جمع خانواده همسرم بدگویی شنیدم. بعضا تصورم رو از کسانیکه مدتها درموردشون نگاه خوبی داشتم رو خراب کردن. انقدر درمورد مسائل خصوصی دیگران کنجکاون که حد نداره. مدام در حال تحلیل خونه و زندگی و شخصیت و تحصیلات و شغل و زن و بچه مردمن. گاهی که بینشون نشستم و دارم به این حرفها گوش میکنم و چای میخورم، با خودم فکر میکنم من این وسط چکار میکنم؟

صبور...
‏مثل درختی که در آتش می‌سوزد
‏و توان گریختن ندارد.
‏حیرت‌زده...
‏چون گوزنی که شاخ‌هایِ بلند
‏در شاخه، گرفتارش کرده‌اند.
‏همه این روزها این‌چنین‌ایم...

‏شمس‌ لنگرودی

عالی...
ما را در سایت عالی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : acorrectionpenc بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 21 خرداد 1403 ساعت: 15:46